شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

زردي شايگان و ناف افتادن در بيمارستان

روز سوم كه برديم شايگان را دكتر ، گفتند كه زردي داره و بايد بخوابه. ساعت 10 شب من با شايگان بيمارستان بهمن خوابيديم. شايگان جونم را پرستارها بردند و وقتي آوردند هم من و هم جلال دم به گريه شديم.آخه بچه را لخت كرده بودند و يك دونه چشم بند سرش گذاشت بودند آدم جگرش كباب مي شد. همش بالا را نگاه مي كرد فكر مي كرد اون طوري مي تونه ببينه. دلم براش كباب شد. اصلا از دستگاه خوشش نمي اومد. و توش نمي خوابيد. پرستارها پيشنهاد كردند كه شير خشك بهش بدند اما من قبول نكردم. خلاصه با ترفند هاي مختلف تو دستگاه مي خوايوندمش.شالم را كنار صورتش مي ذاشتم كه بوي من بهش آرامش بده يا با پتو مي ذاشتمش تو دستگاه بعد پتو را برمي داشتم. دو شب بيمارستان خوابيد. شب اول آخر ...
30 آذر 1392

حمام بردن شايگان و ماسا‍ژ شايگان

عمه مژگان شايگان را بردش حمام. حسابي لذت برده بود. منتها زير بغلش را كه مي خواستند بشورند گريه كرده بود. بعدش هم مامان جون بهش لباس پوشاند. بعد از چند ساعت هم شايگان را لختش كرديم و ماساژش داديم تو اتاق. اصلا صداش در نمي اومد. خيلي خوشش اومده بود. بعدشم يك خواب راحت رفت ...
29 آذر 1392

ماندن شب در بيمارستان

عمه مژگان زحمت كشيدند موندند پيشم. من چون مورفين بهم مي زند زياد يادم نيست كه چكار مي كردم. منتها يادمه كه از تخت مي اومدم بيرون و پياده روي مي كردم. و براي شير دادن به ني ني عمه مژگان كمكم مي كرد.  ...
27 آذر 1392

اتاق ريكاوري

وقتي كه از اتاق عمل اومدم بيرون از همه تشكر  كردم و تو اتاق ريكاوري منتظر بودم كه شايگان را بيارند كه شير بدم . اما هر چه بهشون مي گفتم مي گفتند كه مسئولش نيامده. كسي نيست بچه را بياره. خيلي ناراحت شدم. دوست داشتم زود زود به ني ني ام شير بدم، اما نشد. بابا جلال با هزار دردسر اومد منو تو اتاق ريكاوري ديد و ازم تشكر كرد بابت به دنيا آوردن پسر طلا. بعد از يك ساعت معطلي براي خالي شدن اتاق خصوصي خلاصه وارد اتاق شدم و اولين شير را به ني ني دادم. راستي بابايي تعريف مي كرد وقتي آوردندت كه ببينيمت كلا دستات تو دهنت بود. ...
26 آذر 1392

احساس ماماني بعد از شنبدن گريه عسلي

بعد از شنيدم گريه شايگان اشكام خود به خود سرازير شد كه بچم تونست گريه كنه. همون لحظه به موهبت خدا فكر مي كردم كه چقدر بزرگ و بزرگواره كه آرزوي من و بابايي را به واقعيت تبديل كرده. تو يك ربعي كه داشتند رحمم را مي دوختند من براي التماس دعايي ها كلي دعا كردم. در همون موقع انگار داشتند تو دهن بچه را خالي مي كردند گريه اش هي كم و  زياد مي شد. بعدش لپش را آوردند كنار ل1م و منم بوسش كردم. خيلي عزيز بودي خيلي دوستت داشتم. از همون اول احساسم فوران كرده بود خانم فيلم بردار عكس گرفت. بعد من از همه از خانم دكتر و بقيه پرسنل تشكر كردم. همش مي پرسيدم سالمه بچم؟ سالمه؟ اونا هم مي كفتند بابا آره. بعدشم كفتند مي توني به شوهرت بگي كه وليعهدت به دنيا اومد...
26 آذر 1392

روز تولد عزيزم، اتاق عمل

بعد از خداحافظي از همه رفتم كه برم آماده شم. بابايي بهم گفت كه برو وليعهد من را به دنيا بيار. تو اتاق انتظار بعد از آماده شدن، نمازم را رو تخت خواندم و دو ساعتي معطل شديم تا دكتر بياد. حدود ساعت 8 بود كه دكتر اومد. بابايي هم پشت در اتاق همش مي پرسيده پس دكتر كي مي آد. با من دو نفر ديگه بودند كه مي خواستند عمل بشند. خلاصه بعد از هماهنگي با فيلم بردار وارد اتاق عمل شدم از فيلم بردار كمك گرفتم تا وقتي مي خواند آمپول بي جسي را تو نخاعم بزنند دستم را بگيره. دكتر سه چهار دفعه سوراخم كرد اما كانال را پيدا نمي كرد. خلاصه بالاي كمرم پيدا شد. پدرم در اومد خيلي درد داشت.اما جاتون خالي بعد زدن پاهام سنگين شد و حسابي گرمم شد.آخه اتاق عمل خيلي به نظرم سرد...
26 آذر 1392

شب قبل از زايمان

شب قبل زايمان من هنوز نمي دونستم ايا دكتر عارفي منو قبول مي كنه كه فردا عمل كنه يا نه. واسه همين ساعت 5 بعد از ظهر بود كه از همسايمون پرسيدم كه چطور دكتر را مي تونم پيدا كنم. خلاصه با بخش زايمان تماس گرفتم و گفتم مي شه از دكتر بپرسين به جاي تاريخ 25 كه من نيومدم واسه عمل 26 عملم مي كنند؟ آخه من بهش خبر هم نداده بودم كه 25 با شما عمل نمي كنم. همون روز 25 با بابايي تصميم گرفتيم به خاطر مشكل بيمه ديگه بيمارستان آتيه نريم. خلاصه منشي بخش زايمان گفت ساعت 6 زنگ بزن من از دكتر مي پرسم. ما معطل نشديم سريع با دايي رضا و خاله فرشته و بابايي اومديم بيمارستان. راستي بگم كه از زماني كه بابايي و من تصميم گرفتيم كه ديگه اتيه عمل نكنيم، من دردام شروع شد. عم...
25 آذر 1392

روزهاي آخر انتظار

مدت دو هته اي تقريبا مي شه كه بابا جلال حسابي درگير بيمه محل كارش هست و هر روز به جاي اينكه بره تو اتاقش، مي ره اداره رفاه محل كارش كه قرارداد بيمه بسته بشه. تا الان كه روز آخره هنوز بيمه بسته نشده. از 5 شنبه پيش من و خاله فرشته و بابا جلال خونه تكوني عيد را شروع كرديم. كل خونه را تميز كرديم. چون مي دونيم بعدا درگير شايگان خوشگل مي شيم و ديگه وقت اين كارا نيست. منم چند تا پارچه با جنس هاي مختلف به صورت مربعي بريدم تا شايگان بعد از به دنيا اومدن با اونها آشنا كنم. از هفته پيش تا حالا كل خانواده زنگ زدند و احوال پرسي منو و شايگان را كردند. امروز كه روز آخره، عمه م‍ژگان داره از شمال مي آد. عمو امين هم كه امروز تهران كلاس داره كه مي آدش. خال...
25 آذر 1392
1